همه جا هست،
در کنار من است،
اما نه در قلب من است دلتنگی.
با غروب خورشید به دلم سرازیر می شود دلتنگی،
با رسیدن شب قلبم پر می شود از دلتنگی،
لحظه های شب بیداری، تاریکی و تنهایی به دلم چنگ می زند دلتنگی.
چشم هایم بیشتر از قلبم سرشار از دلتنگیست.
چشم هایم را که می بندم خوابهایم پر از دلتنگیست.
نفسم دلتنگیست.
دلتنگم اما نه آنگونه که هر کسی می شناسد دلتنگی را،
بند بند وجودم دلتنگ است.
سخت دلتنگم و چه بی رحم است آسمان که ماه را پشت ابرهای تیره ی دلتنگی پنهان کرده است.
آسمان شبم دلتنگ، چشم هایم دلتنگ، دلم دلتنگ، چه شبی است امشب، شب دلتنگیست.
نگاه هایم تک تک ثانیه های روز را در انتظار کاویده اند و چشم هایم با هر نم نم باران باریده اند.
چشم های خسته ام خواب می خواهد اما دریغ... .
قلبم در این شب دلتنگی، دلتنگی را به آغوش کشیده است.
ای کاش می شد دلتنگی را هم جایی به عمد جا گذاشت و رد شد.
ای کاش می شد دلتنگی را هم با قرص خوابی خواب کرد.
دلم دلتنگ است و بهانه می گیرد و با هر ساز کوکی هم ناکوک می نوازد،
دلم بی اندازه دلتنگ است و کاش برای دلتنگی هم پیمانه ای بود.